الیارالیار، تا این لحظه: 10 سال و 2 روز سن داره
پیوند عشقمونپیوند عشقمون، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

الیار شیرینی زندگیم

اومدنت به خونه

سلام نفسم روز جمه 19 اردیبهشت بود که رفتم بیمارستان برای شیر دادنت می خواستم با دکترت صحبت کنم که کی ترخیصت می کنن ولی متاسفانه دکترت رفته بودخانم دکتر اصلانی که اشنا بود اونجا بودن وقتی من رو دید گفت شما هنوز اینجایی؟ حال پسرت خوبه خوبه با رضایت شخصی ترخیصش کنین هیچ جایی از اغوش تو برا بچه ات بهتر نیست . مطمئن باش حالش تو خونه بهتر می شه. من که از خدام بود با بابات صحبت کردم اونم راضی بود که بیای خونه همه انتظارت رو می کشیدیم بلاخره رضایت دادیم و بعد 14 روز اومدی خونه خیلی خیلی خوشحال بودیم. بابات که ارومیه کار می کرد وقتی گفتم اوردیمت در عرضه یک ساعت از ارومیه اومد برای دیدنت . خاله مهناز اینا و عمه رقیه ام اینا شب اومدن به دیدنت همه از...
30 ارديبهشت 1393

اولین دیدار

عزیز دلم ثانیه شماری می کردم که ببینمت فقط در مورد تو می پرسیدم چون زود به دنیا اومده بودی نمی تونستی خوب تنفس کنی تو رو گذاشته بودن داخل دستگاه اکسیژن دکتر می گفت ریه هات کامل نشده من فردای به دنیا اومدنت یعنی صبح روز یکشنبه 7 اردیبهشت بعد از اینکه تونستم راه برم اومدم به دیدارت .اولین بار که دیدمت دلم برات لرزید خیلی احساس خوبی بود خوب همه جاتو نگاه کردم سالم بودی خدا رو شکر کردم خیلی با نمک بودی مثل یه فرشته بودی دلم نمی خواست لحظه ای ازت جدا بشم ولی اونجا زیاد نمی گذاشتن بمونم چند لحظه فقط دیدمت ولی از این بابت که سالم بودی خوشحال شدم و مجبور شدم اونجا رو ترک کنم.هر روز دوبار میومدم می دیدمت و برات از شیر خودم می اوردم چون نمی تونستن ...
20 ارديبهشت 1393

اومدن غیر منتظره پسرم

سلام عزیز دل مامان به دنیای ما خوش اومدی ولی چرا اینقدر زود می خوام برات از روزی بگم که بدنیا اومدی . الان که دارم این مطلب رو برات می نویسم 12 روزه که به دنیااومدی عزیزم پنشنبه شب بود که سرویس خوابت رو که به دوست بابات سفارش داده بودیم بسازن رو اوردن تقریبا سیسمونیت کامل بود فقط چند وسایل جزئی مونده بود که قرار بود شنبه بخریم تا اتاقت روبچینیم ولی عزیزم توی فسقلی عجله کردی توهفته سی و دوم شنبه 6 اردیبهشت صبح ساعت 4 کیسه ابم پاره شد من خیلی ترسیدم بابا هم با صدای جیغ و داد من از خواب پرید خیلی ترسیده بودیم. بابا عزیز روبیدار کرد من هم به مامان جان زنگ زدم با هم رفتیم بیمارستان من رو بردن زایشگاه معاینه کردن گفتن باید زایمان بکنم من خیلی از ز...
17 ارديبهشت 1393

هفته سی و دوم پسرم

سلام به عزیز دل مامان.ساعت 7:44 است من تا صبح نخوابیدم دیگه سنگین شدم خوابیدن برام سخته و توی فسقلی هم همش لگدم می زدی ولی همین که حست می کنم برا من احساس خیلی خوبیه  دیروز وقت سونوگرافیم بود خدا رو صد مرتبه شکر همه چی عادی بود وزنت هم 1940g بود. عزیزم خیلی دوست داشتم سونوگرافی سه بعدی بدم قبل بدنیا اومدنت روی ماهت رو ببینم ولی دیروز که از دکتر پرسیدم گفت دیگه نمی شه وقتش گذشته خیلی ناراحت شدم دیروز وارد هفته سی و دوم شدی دیگه به اومدنت چیز زیادی نمونده ان شالله شش هفته دیگه به دنیا میای گلم خیلیییییی دوست دارم دیروز با مامان جون برات یه کم خرید کردیم دیگه کم کم باید سیسمونی مون حاضر باشه ...
2 ارديبهشت 1393
1